شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۲

مدح امیرالمؤمنین علی (ع)، شعری از فؤاد کرمانی

مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی
فؤاد كرمانى




هو

نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی
شده مات عقل موحدین، همه در جمالِ تو یا علی
نه مرا زبان که بیان کنم، صفتِ کمال تو یا علی
چو نیافت غیر تو آگهی، زِ بیانِ حالِ تو یا علی
نَبرَد به وصف تو ره کسی، مگر از مقالِ تو یا علی
 
هله ‌ای مُجلّیِ عارفان، تو چه مطلعی تو چه منظری
که ندیده‌ام به دو دیده‌ام، چو تو گوهری چو تو جوهری
هله ‌ای مُوَلَّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دل­بَری
چه در انبیاء چه در اولیاء، نه تو را عدیلی و هم­سَری
به کدام کس مَثلت زَنَم، که بُوَد مثالِ تو یا علی
 
توئی آنکه غیر وجود خود، به شهود و غیب ندیده‌ای
فَقرات نفس شکسته‌ای، سُبحاتِ وَهم دریده‌ای
همه دیده‌ای نه چنین بُوَد، شه من تو دیده‌ی دیده‌ای
زِ حدودِ فصل گذشته‌ای، به صعودِ وصل رسیده‌ای
زِ فنای ذات به ذاتِ حق، بُوَد اِتصال تو یا علی

چو عقول و افئده را نشد، ملکوتِ سِرّ تو مُنکشف
همه گفته‌اند و نگفته شد، ز کتابِ فضل تو یک الف
ز بیانِ وصف تو هر کسی، رَقمِ گمان زده مختلف
فُصَحای دهر به عجز خود، ز ادایِ وصف تو معترف
بُلغای عصر به نطقِ خود، شده‌اند لالِ تو یا علی

تویی آن­که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین
شده از وجودِ مقدّست، همه سِرّ کَنزِ خفا مبین
تویی آن­که از کُشِفَ الغطا، نشود تورا زیاده یقین
ز چه رو دَم از أنا ربکّم، نزنی بزن بدلیل این
که به نورِ حق شده منتهی، شرفِ کمال تو یا علی

تو همان درخت حقیقتی، که در این حدیقه‌ی دنیوی
أنا ربّکم تو زنی و بس، به لسان تازی و پهلوی
ز بروق نورِ تو مُشتعل، شده نارِ نخله‌ی موسوی
ز تو در لسانِ موحّدین، بُوَد این ترانه‌ی معنوی
که انا الحق است به حقِ حق، ثمرِ نهالِ تو یا علی
 
تویی آن تجلّیّ ذوالمنن، که فروغ عالم و آدمی
هله ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق، که به ذات خویش مُسلّمی
ز بروز جلوه ما‌خلق، به مقام و رتبه مقدّمی
به جلالِ خویش مُجلّلی، ز نوالِ خویش مُنعّمی
همه گنج ذاتِ مقدّست، شده مُلک و مالِ تو یا علی
 
تو چه بنده‌ای که خدائیت، ز خداست منصب و مرتبت
احدی نیافت ز اولیا، چو تو این شرافت و منزلت
رسدت ز مایه‌ی بندگی، که رسی به پایه‌ی سلطنت
همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت
شده ختم دوره‌ی عِلم و دین، به کمالِ آل تو یا علی

تو همان مَلیکِ مُهیمنی، که بهشت و جنّت و نُه فلک
پیِ جستجوی تو سالکان، به طریقت آمد یک به یک 
شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنه‌ی مَلَک
به خدا که احمدِ مصطفی، به فلک قدم نزد از سَمَک
مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی
 
تویی آن­که تکیه‌یِ سلطنت، زده‌ای به تخت مؤبّدی
ز شکوه شأن تو بر مَلا، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی 
به فرازِ فرقِ مبارکت، شده نصب تاج مُخلّدی
متصرّف آمده در یَدَت، ملکوتِ دولتِ سرمدی
تو نه آن شهی که ز سلطنت، بود اعتزالِ تو یا علی

به می خُمِ تو سِرشته شد، گِل کاس جانِ سبوکشان
به پیاله‌ی دلِ عارفان، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان  
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان، دل بیهُشان
نه منم ز باده‌ی عشق تو، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان
همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی

تویی آن­که سِدره‌ی مُنتهی، بُودَت بلندیِ آشیان
به مکان نیائی و جلوه‌ات، به مکان ز مشرقِ لا‌مکان  
رسد استغاثه‌ی قدسیان، به درت ز لانه‌ی بی‌نشان
چو به اوج خویش رسیده‌ای، ‌ز عِلوّ قدر و سُموشّان
همه هفت کرسی و نُه طبق، شده پایمال تو یا علی

نه همین بس است که گویمت، به وجودِ جود مکرّمی
تو مُنزّهی ز ثنای من، که در اوجِ قُدس قدم نَهی
نه همین بس است که خوانم­ت، به ظهورِ فیض مقدّمی
به کمال خویش معرّفی، به جلالِ خویش مُسلّمی
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی
 
تویی آن­که میم مشیّتت، زده نقشِ صورتِ کاف و نون
به کتابِ عِلم تو مُندرج، بُوَد آن­چه کان و ما‌یکون
فلک و زمین به اراده‌ات، شده بی‌ سکون شده با سکون
تویی آن مُصوّرِ ما‌خَلَق، که من الظّواهر و البطون
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی

تویی آن­که ذات کسی قرین، نشده است با احدیتّت
نرسیده فردی و جوهری، به مقام مُنفردیتت
تویی آن­که بر احدیّتت، شده مُستند صمدیّت
نشناخت غیر تو هیچ‌کس، ازّلیتت ابدّیتت
تو چه مبدأ‌یی که خبر نشد، کسی از مآلِ تو یا علی

تو که از علایق جان و تن، به کمالِ قُدس مُجرّدی
تو که فانی از خود و مُتّصف، به صفاتِ ذاتِ محمّدی
تو که بر سرائرِ معرفت، به جمالِ اُنس مُخلّدی
به شئونِ فانیِ این جهان، نه مُعطّلی نه مقیّدی
بود این ریاست دنیوی، غم و ابتهالِ تو یا علی

 تو همان تجلّیِ ایزدی، که فراز عرشی و لامکان
خبری ز گردش چشم تو، حرکات گردش آسمان 
دهد آن فؤاد و لسان تو، ز فروغ لوح و قلم نشان
تو که ردّ شمس کُنی عیان، به یکی اشاره‌ی ابروان 
دو مُسخّر آمده مِهر و مَه، هله بر هلالِ تو یا علی 

هله‌ ای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات، معنی وحدتی
به تو گشت خِلقتِ کُن فکان، که ظهورِ نورِ مشیّتی
هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی
چو تو در مداینِ علمِ حق، زِ شرف، مدینه‌ی حکمتی 
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد، همه از جِبال تو یا علی 
 
بنگر [فؤاد] شکسته را، به دَرَت نشسته به التجا
اگرش بِرانی از آستان، کُند آشیان به کدام جا
به سخا و بذل تواَش طمع، به عطا و فضلِ تواَش رجا
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو، هم اگر رود برود کجا
که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان درباره این پست را به اشتراک بگذارید.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.