‏نمایش پست‌ها با برچسب بریده کتاب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب بریده کتاب. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۹

ژان کریستف | رومن رولان


بمیریم تا از نو زاده شویم!

رومن رولان در پایان رمان ژان کریستف و در مطلبی که به نوعی وصیتنامه اوست، می‌نویسد: «من سرگذشت مصیبت‌بار نسلی را نوشته‌ام که رو به زوال می‌رود. هیچ نخواسته‌ام از معایب و فضائلش، از اندوه سنگین و غرور سردرگمش، از تلاش‌های پهلوانی و ازدرماندگی‌هایش، زیر بار خردکننده یک وظیفه فوق انسانی چیزی پنهان کنم: این همه، مجموعه‌ای است از جهان و اخلاق و زیباشناسی و ایمان و انسانیت نوی که دوباره باید ساخت. این بود آن چیزی که ما بودیم. اما ای مردان امروز، جوانان، اکنون نوبت شماست! از پیکرهای ما پله‌ای برای خود بسازید و پیش بروید. بزرگ‌تر و خوشبخت‌تر از ما باشید. خود من به روح گذشته‌ام بدرود می‌گویم و آن را همچون پوسته‌ای خالی پشت سر می‌افکنم. زندگی یک سلسله مرگ‌ها و رستاخیزهاست. بمیریم کریستف، تا از نو زاده شویم!»

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۹

دموکراسی یا دموقُراضه | سید مهدی شجاعی (دشمن‌شناسی)


دشمن‌شناسی

پادشاه:
چرا مساله دشمن را آن‌چنان که باید و شاید جدی نمی‌گیرید و نگرانی لازم را در مردم ایجاد نمی‌کنید؟!

- کدام دشمن؟؟

پادشاه:
مردک الاغ اگر دشمن موجود بود که کار ما به این سختی نمی‌‌شد! مشکل این است که دشمن را باید خلق کنیم، تولید کنیم، آن هم تولید متنوع و رنگارنگ و انبوه.
دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید:

دشمن یعنی کسی که شما می‌توانید همه‌ی ضعف‌ها و کم‌کاری‌هایتان را بر گردن او بیندازید.

دشمن یعنی چیزی که شما می‌توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند.

دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید، با وجود او مهم‌تر جلوه‌اش بدهید و اگر نکردید او را مقصر جلوه کنید.

دشمن یعنی کسی که وقت و بی‌وقت به او فحش دهید، بی‌آنکه جواب فحش بشنوید.

دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند.

دشمن یعنی مترسکی که با آن می‌توانید بچه‌های بزرگ را بترسانید.

پس دشمن، با این همه خاصیت، یک موضوع حیاتی است. ولی همه خوبی‌اش به این است که نباشد، که اگر باشد دَمار از روزگارتان درمی‌آورد.

اصولِ حکومت‌داری به سبک دموقُراضه را انجا بخوانید.

دموکراسی یا دموقُراضه | سید مهدی شجاعی (اصول حکومت‌داری)


حکومت‌داری به سبکِ دموقُراضه

«دموکراسی یا دموقُراضه» سیاسی‌ترین و جنجالی‌ترین رمان سید مهدی شجاعی است که بعد از پنج سال انتظار، در اردیبهشت سال ۱۳۹۲ به بازار کتاب عرضه شد.

داستان این کتاب در زمان‌های دور و در کشوری نامعلوم به نام غربستان می‌گذرد. راوی داستان، ظاهراً پژوهشگری تاریخی است که با کشف و سند‌خوانی خود، ماجرا را برای خواننده روایت می‌کند. سرزمینِ خیالیِ غربستان جایی‌ است که پادشاهی به نام مَمول پس از سال‌ها عیش و نوش و فرمانروایی بر مردم تصمیم می‌گیرد که حکومت خود را به پسرانش انتقال دهد، اما نه بر اساس سن، بلکه به رأی مردم. قرار است که هرکدام از پسران او به مدت دو سال بر غربستان حکومت کنند. در زمان حکومت مَمول درست است که او مشغول عیش و نوش بود و خیلی کاری به مردم نداشت اما مردم از نحوه حکومت او رضایت داشتند. مَمول پس از وصیتش خیلی زود می‌میرد. این‌بار به جای اینکه بر سر جانشینی درگیری و خونریزی رُخ دهد مردم رای‌گیری می‌کنند و یکی از ۲۵ پسر او را برای حکمرانی خود انتخاب می‌کنند. البته یکی از فرزندان او به دلیل اینکه ناقص‌الخلقه و منگل است خود به خود از انتخابات حذف می‌شود و رای‌گیری بین ۲۴ برادر دیگر انجام می‌شود. یکی از برادران برای پادشاهی برگزیده می‌شود. اما مردم خیلی زود می‌فهمند که در انتخابِ خود اشتباه کرده‌اند. هیچ‌یک از برادران نمی‌تواند حکومت دو ساله‌ی خود را به اتمام برساند به دلیل اینکه همه‌ی آن‌ها سعی دارند در مدت کوتاهِ پادشاهی خود، ثروتی را برای خود دست و پا کنند تا زمانی که دوره‌ی پادشاهی‌اشان تمام می‌شود به مشکلی برنخورند. مردم وقتی که از تمام پادشاهان قبلی خسته می‌شوند به سراغ برادر بیست و پنجم می‌روند تا او بر آن‌ها فرمانروایی کند. نام فرزندان شاه همگی پیشوند «دمو» دارد و این آخری «دمو‌کافیه» نام دارد و از آنجا که ناقص‌الخلقه و عقب‌افتاده است در زبان مردم شهر به «دمو قُراضه» شهرت یافته است. او پس از استقرار، با اتکا به هوشِ شیطانی و روانِ پُر‌عقده خود، تیم و حلقه‌ی خاصی را سامان می‌دهد و قوانین طلایی خود را به کار می‌بندد و ترکیبی از ظلم و عوام‌فریبی را می‌سازد. شتاب او در تخریب مملکت که با ادعای خدمت صورت می‌گیرد عملاً بیشترین کمک را به دشمن می‌کند. به زودی مردم می‌فهمند که پادشاهِ آخر از تمام برادران قبلی خود بدتر است و آن‌ها چه اشتباه بزرگی را انجام دادند. خیلی زود پادشاه جدید بیانیه خود را در ارتباط با حکومت‌داری بر مردم را منتشر می‌کند.

متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد:

دجّال | فردریش نیچه


کشیش

به پیرامون خود نظر می‌افکنم: از آنچه پیش از این حقیقت نامیده می‌شد، دیگر حتی اثری نیست. وقتی کشیش کلمه‌ی حقیقت را پی‌در‌پی به کار می‌برد، دیگر توانِ تحملش را نداریم. 

انسان امروز حتی با فروتنانه‌ترین ادعایِ درستی، باید بداند که حکیمِ الهی، کشیش و پاپ، نه تنها در هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورند خطا می‌کنند، بلکه دروغ می‌گویند . دیگر حتی این آزادی را هم ندارند که معصومانه یا از نادانی دروغ بگویند. کشیش می‌داند و دیگران نیز که دیگر خدایی، گناهکاری، بازخرنده‌ی گناهی، وجود ندارد .‌ و اراده‌ای آزاد و نظم جهان‌شمولِ اخلاق همه دروغ است.

دِ کامرون | جووانی بوکاچیو


از کشیش بگویم

کشیشان کارشان این است که در ارواح ضعیفِ بندگانِ خدا، تخم یاس و نومیدی می‌کارند و سپس با گرفتن هدایا و صدقات، ادعا می‌کنند که گناهانشان را بخشوده‌اند. پناه بر خدا می‌برم! ...

این عمل، تنبلی و تن‌آسایی است و ربطی به پارسایی ندارد. حرفی می‌زنند و سودی می‌برند. این یکی برای جناب کشیش نانِ برشته می‌فرستد. آن دیگری شراب تقدیم می‌کند. سومی کبابِ بره می‌آورد. مگر نه این است که پدرِ مقدس، گناه آنها را بخشیده و در بهشت برین، مکان روح‌افزایی برایشان معین فرموده است؟ مگر نه این است که خیرات و صدقات و قرائت سوره‌های کتابِ مقدس موجب پاک شدن گناهان می‌شود؟ ولی اگر اشخاص ذینفع، اثر دعای آنها را می‌دانستند. آنچه به آنها می‌دادند خودشان می‌خوردند، یا جلو سگ و خوک می‌افکندند!

مسیح باز مصلوب | نیکوس کازانتزاکیس


این دیگر چه عدالتیست

... چرا فریاد نمی‌زنی؟ چرا بر سرِ خدا فریاد نمی‌کشی و از او توضیح نمی‌خواهی؟ نشسته‌ای، دست روی دست گذاشته‌ای و می‌گویی: «خدا تنبیهم کرده؟!» مگر چه‌کار کرده‌ای که باید تنبیه بشوی؟ چرا خدا این دزدانِ سرِ گردنه، این ستمگرانِ سنگ‌دل، این ارباب و کشیش‌ِ ریاکارِ آبادی را تنبیه نمی‌کند؟ این دیگر چه عدالتی‌ست؟ از جا بلند شو! تو که گوسفند نیستی، انسانی. انسان یعنی موجودِ زنده‌ای که به‌پامی‌خیزد و توضیح می‌خواهد.

مسیح باز مصلوب | نیکوس کازانتزاکیس


از کشیش بگویم

از کشیش بگویم؟ 
او یک کاسب است. دکانی باز کرده و اسم آن را کلیسا گذاشته است و در آنجا مسیح را خُرده خُرده می‌فروشد. این دزدِ طرار مدعی است که همه‌ی بیماری‌ها را شفا می‌دهد. از یکی می‌پرسد: تو چه مرضی داری؟ می‌گوید دروغ گفته‌ام. به او می‌گوید علاج تو یک گِرم مسیح است و پولش این‌قدر "پیاستر" می‌شود.
از دیگری می‌پرسد تو چطور؟ جواب می‌دهد: دزدی کرده‌ام. به او می‌گوید ده گرم مسیح می‌خواهی و پولش این قدر می‌شود.
از آن دیگر می‌پرسد: تو چه؟ و او می‌گوید: من آدم کشته‌ام. به او می‌گوید: ای بدبخت! بیماری تو سخت است. تو باید هر شب قبل از خواب نیم "لیور" مسیح سر بکشی، و این برای تو گران تمام خواهد شد. پولش این قدر می‌شود. مرد می‌پرسد: پدر به من تخفیف نمی‌دهی؟ می‌گوید: نرخ این است. پولش را بده و الا در اعماق جهنم کباب خواهی شد.

آن وقت عکس‌هایی را که در دکان خود به در و دیوار آویخته و در آن‌ها شیاطینی مُسَلَح به چنگک در وسط شعله‌های آتش دیده می‌شوند به او نشان می‌دهد. بیچاره مشتری مثل بید بر خود می‌لرزد و سَرِ کیسه را شُل می‌کند...!!!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۹

شیطان و خدا | ژان پل سارتر


یا همه پیغمبرند و یا خدایی وجود ندارد

اسقف: ای مردم ورمز، هرکس که به گفته‌ی این کافر گوش کند سرایش جهنم است. من به سهمی که از بهشت دارم قسم می‌خورم.
ناستی: سهم بهشتت را مدت‌هاست که خدا به سگ‌ها داده است.
اسقف: و البته سهم تو را گرم نگه داشته است تا بروی و بگیری! و الان هم خوشحال‌ است که تو به نماینده‌اش توهین می‌کنی.
ناستی: کی تو را نماینده‌ی خدا کرده است؟
اسقف: کلیسای مقدس.
ناستی: کلیسای تو زن هرجایی است. الطافش را به ثروتمندها می‌فروشد.
برادران، احتیاجی به کشیش نیست. همه‌ی مردم می‌توانند غسل تعمید بدهند، همه‌ی مردم می‌توانند آمرزش بطلبند، همه‌ی مردم می‌توانند موعظه بکنند. من حقیقت را به شما می‌گویم: "یا همه پیغمبرند و یا خدایی وجود ندارد".
اسقف: هو! هو! کافر! کافر!

جنگ فجیع جهانی اول | تری دیری


جنگ

جنگ جهانی اول مملو از فجایع دردناک بود اما فاجعه اصلی این نبود...
دلخراش‌ترین چیز این بود که جنگ جهانی اول هیچ چیز را حل نکرد. کسانی که در این جنگ کشته شدند ایمان داشتند که برای صلح می‌جنگند و برای آخرین جنگ بشر مبارزه می‌کنند.

تاریخ قادر است آدم را بترساند اما اگر همه مردم با خود بگویند این فاجعه دیگر نباید تکرار شود آنگاه دیگر جان هیچ انسانی بیهوده تلف نخواهد شد.

باختن یک عشق، یافتن یک زندگی | سوزان جفرز


درمانِ دردِ جدایی/ ما فکر می‌کردیم

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ، ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ... 
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتيم.
ما فکر می‌کرديم مرد بايد قوی باشد و از زن مراقبت کند؛ نمی‌دانستيم قرار است که ما از يکديگر مراقبت کنيم.
ما فکر می کرديم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشيم بی‌وفايی است؛ نمی‌دانستيم بيش از حد به حريم يک‌ديگر وارد شدن چقدر می‌تواند خفقان‌آور باشد.
ما فکر می‌کرديم وقتی طرفِ مقابل رشد کند، تهديدی برای ديگری است؛ نمی‌دانستيم هر کدام آن‌قدر خوب هستيم، که احساس تهديد شدن نکنيم.
ما فکر می‌کرديم هر کس درخواستِ کمک کند ضعيف است؛ نمی‌دانستيم همه به کمک نياز دارند.
ما فکر می‌کرديم پول ما را ايمن می‌کند؛ نمی‌دانستيم که امنيت يعنی بدانيد که می‌توانيد زندگيتان را بسازيد، و در کنارش ماديات هم قرار دارد.
ما فکر می‌کرديم ديگری به ما عشق نمی‌ورزد؛ نمی‌دانستيم که ما عشق او را احساس نمی‌کنيم و نمی‌پذيريم. 

او گمان می‌کرد من خوشحالم نمی‌دانست چقدر ترسيدم. من گمان می‌کردم او خوشحال است؛ نمی‌دانستم چقدر ترسيده است. 
ما نمی‌دانستيم... ما فقط نمی‌دانستيم... خيلی چيزها بود که نمی‌دانستيم... .

دیوانه بازی | کریستین بوبن


گرگ است که مرا از آدم‌ها خاطر جمع می‌کند. می‌دانم میان سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ در لهستان چه گذشته است. مادربزرگم برایم تعریف کرده است: هرکس قصه‌های دایه‌اش را دارد. می‌دانم به سر یهودی‌ها، کولی‌ها،‌ هم‌جنس‌بازها و بقیه چه آورده‌اند. 
این را هم می‌دانم که این کاری است که آدم‌ها کرده‌اند
و
هیچ گرگی هرگز قادر به انجام آن نبوده است.

نامه به تولستوی | ماکسیم گورکی


بخشی از نامه ماکسیم گورکی به تولستوی

در این روزگارِ چرک و کثیف که در خاکِ وطن شما، خون‌‌ فواره می‌زند و در دورانی که‌ هزاران‌ نفر از هموطنان شریف شما در راه تحصیلِ حقوق انسانیِ خود‌ به مسلخ برده می‌شوند، چون می‌خواهند نه مثل  یک حیوان بلکه مثل‌ یک انسان زندگی کنند، شما به عنوان کسی‌ که مردم به حرف‌های او با دقت توجه می‌کنند، هنوز هم‌ فقط در پشت نظریه‌ی اساسی خود که در فلسفه‌ی شما نهفته است سنگر گرفته‌اید و تکرار می‌کنید که "هدف و معنای حیات برای تمام افراد بشر این است: تکامل اخلاق فردی‌".

حالا یک لحظه فکر کنید آیا ممکن است یک فرد انسانی بتواند مشغول‌ تسلیح اخلاقی خود باشد و درعین حال در دورانی زندگی کند که جلو چشم او مردان و زنان را در خیابان‌ها به گلوله می‌بندند‌ و او پس ازمشاهده‌ی چنین‌ وقایعی اجازه ندارد حتی مدت‌ها پس از ختم تیراندازی، جنازه‌ها و مجروحان را از کف خیابان بردارد‌؟ چه کسی قادر است به صرافتِ طبع از نظرگاه‌ اندیشه بر جهان بنگرد وقتی می‌بیند افراد پلیس‌ مردم‌ را به قصد کشت می‌زنند با این بهانه که اینان‌ احتمالاً‌ در مظان‌ براندازی نظام حاکم بر کشورند‌ یا چنین خیالی را در سر می‌پرورانند.

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۹

دومین مکتوب | پائولو کوئلیو


بلوغی صبورانه

نیکوس کازانتزاکیس (نویسنده کتاب زوربای یونانی) تعریف می‌کند که در کودکی، پیله ابریشمی را روی درختی می‌یابد، درست زمانی که پروانه خود را آماده می‌کند تا از پیله خارج شود کمی منتظر می‌ماند، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می‌کشد، تصمیم می‌گیرد به این فرایند شتاب ببخشد. با حرارتِ دهانش پیله را گرم می‌کند تا اینکه پروانه خروج خود را آغاز می‌کند. اما بال‌هایش هنوز بسته هستند و کمی بعد می‌میرد.

کازانتزاکیس می‌گوید:
بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم. آن جنازه کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده اما همان جنازه باعث شد بفهمم که یک گناه کبیره واقعی وجود دارد: فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان. 
بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای ما برگزیده است ...

دو قرن سکوت | عبدالحسین زرین‌کوب


پیدایش سَیّد

ریشه‌ی واژه‌ی سَیّد، پس زمینه‌ی جامعه شناختی‌اش و اشتباه جاافتادنش در مورد نسبت‌شان با قوم قریش

عبدالحسین زرینکوب در کتاب دو قرن سکوت آورده است:

سَيّد واژه‌ای عربی است و معنی آن در زبان پارسی «آقا» و در زبان انگليسی «مِستِر» است، اعراب زن را سيّده می‌نامند.

پس از چيرگی تازيان بر ايران که در نيمه‌ی سده‌ی هفتم ميلادی روی داد، به کار بردن واژها و سَرنام‌های عربی رواج يافت؛ مردم به هنگام بانگ زدنِ اعراب، آن‌ها را با سَرنام عربی سَيّد بانگ مي‌زدند؛ خود اعراب هم، يکديگر را با سَرنام سَيّد بانگ می‌زدند؛ شگفت‌انگيز اين بود که اعراب، ايرانيان را سَيّد نناميدند و خود ايرانيان هم، هم‌ديگر را سَيّد نگفتند، زيرا اعراب خود را بالاتر از ايرانيان می‌دانستند و چنين کاری را روا نمی‌داشتند که به زیردستان و بندگان خود سَیّد بگویند؛ امّا آن دسته از اعراب که زنانِ ايرانی را اغلب به همسری گرفتند، از آن‌ها دارای فرزند شدند. اين فرزندان چون پدر عرب داشتند می‌توانستند سَرنام به کار ببرند؛ فرزندانِ اين فرزندان نيز می‌توانستند همين کار را بکنند؛ از اين رو گروهی ايرانی پيدا شدند که پدر يا نيایِ عرب داشتند و سَيّد ناميده شدند. به ياد داشته باشيد اين گروه فقط عرب‌زاده بودند، نه از خاندان ويژه‌ای مانند خاندان محمّد (ص) يا قريش يا ديگران. ده‌ها سال گذشت و چيرگی حکومتی اعراب از ميان رفت، ولی سَیّدها که از بازماندگانِ عرب‌زادگان بودند ماندگار شدند. صفوی‌ها که در سال ۱۵۰۱ ترسایی (میلادی) برآمدند، شاخه‌ای از اسلام را با کشتار گسترده و با زورِ شمشیر، دين رسمیِ ايرانیان که بیشینه‌ی آنان سُنّی بودند کردند؛ انگیزه‌ی آنان تنها و تنها سیاسی بود: آنها نمی‌خواستند از خليفه‌گریِ اسلامی باشند که اینک در دست عثمانی‌ها بود.


دو قرن سکوت | عبدالحسین زرین‌کوب


آثار زیان‌بخش حمله اعراب به ایران

یکی از آثار شوم و زیان‌بخش حمله‌ی اعراب به ایران، محو آثار علمی و ادبی این مرز و بوم بود، آنان کلیه‌ی کتب به زبان عجم را به عنوان آثار کفر از میان بردند و بسیاری از کتابخانه‌‌های ایران را سوزاندند، با این همه بعضی از آقایان در این باب تردید دارند و این تردید چه لازم است؟ برای عرب که جز قرآن هیچ سخن را قدر نمی‌دانست حفظ آن کتب چه فایده داشت؟ پیداست که چنین قومی تا چه حد می‌توانست به کتاب و کتابخانه علاقه داشته باشد.

نامه به فلیسه | فرانتس کافکا


لذت تنها بودن

راستى لذتِ تنها بودن را چشيده‌اى، قدم زدنِ تنها، دراز كشيدنِ تنها توى آفتاب؟... چه لذت بزرگى است براى یک موجودِ عذاب كشيده، براى قلب و سر! منظورم را ميفهمى! 

آيا تا به حال مسافت زيادى را تنها قدم زده‌اى؟ قابليتِ لذت بردن از آن دلالت بر مقدار زيادى فلاكتِ گذشته و نيز لذت‌هاى گذشته دارد. وقتى بچه بودم خيلى تنها ماندم، اما آنها بيشتر به زورِ شرايط بود نه به انتخاب خودم. اما حالا، با شتاب به طرف تنهايى مى‌روم، همان‌طور كه رودخانه‌ها با شتاب به سوی دريا سرازير مى‌شوند.

سقوط | آلبر کامو


انسان دو چهره دارد
مرگ

انسان چنين است دوست عزيز دو چهره دارد، نمی‌تواند بی‌آنكه به خود عشق بورزد ديگری را دوست بدارد. اگر به حُسن تصادف در عمارتی كه خانه‌ی شماست حادثه‌ی مرگی روی داد، در رفتار همسايگان تعمق كنيد.

آنها در زندگیِ كوچك خود به خواب رفته بودند، در همان لحظه بيدار می‌شوند. به جنب‌و‌جوش می‌افتند، خبر می‌گيرند، دلسوزی می‌كنند، مُرده‌ای زير چاپ است و سرانجام نمايش آغاز می‌شود. آنها به نمايش حزن‌انگيز نياز دارند، چاره‌ای نيست و اين برای آنها نوعی تعالی است. نوعی مشروبِ اشتهاآور است. احساسات ما را، تنها مرگ بيدار می‌كند. رفيقانمان را كه تازه از ما دور شده‌اند را چه دوست می‌داريم، آن عده از استادانمان را كه دهانشان پر از خاك است و ديگر سخن نمی‌گويند می‌ستاييم. برای چه ما هميشه نسبت به مُردگان منصف‌تر و بخشنده‌تريم؟ 
دليلش ساده است! با آنها الزامی در كار نيست. مارا آزاد می‌گذارند. ما می‌توانيم هر وقت فرصت داشتيم در فاصله‌ی ميان يك مجلس مهمانی يا اوقات هدر رفته، بزرگداشت آنان را قرار دهيم. اگر ما را به كاری ملزم كنند، فقط به يادآوری ذهنی است. پای مُردن كه وسط می‌آيد تلفن‌ها به كار می‌افتند، بر ضربان دل‌ها افزوده می‌شود، جمله‌‌ها كوتاه و بی‌کنايه می‌شود، اندوه خود را فرومی‌خوريم و گاهی خودمان را نيز مقصر می‌دانيم.
آری انسان چنين است دوست عزيز. دو چهره دارد.

جامعه باز و دشمنان آن | کارل پوپر


مکاتب سیاسی

در ﻣﻴﺎﻥ ﻫﻤﻪ‌ی ﺁﺭﻣﺎﻥﻫﺎی ﺳﻴﺎسی، ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺩﻋﺎی ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺸﺮی ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎﺗﺮ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍی ﺑﺮ ﭘﺎیی ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﮐﺴﺎنیﮐﻪ میﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﻗﺎﺩﺭﻧﺪ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺭﺍ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎی ﺧﻄﺮﻧﺎکی ﻫﺴﺘﻨﺪ. 
ﺍﺳﺎﺳﺎً ﺭﺅﻳﺎی ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ؛ ﺭﻭﻳﺎی ﺧﻄﺮﻧﺎکی ﺍﺳﺖ ...!؟ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪتی ﺑﺎﻭﺭ می‌کنند ﮐﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺑﻴﺸﻤﺎﺭی ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺮﻭﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﮐﻨﻨﺪ.

جنگ و صلح | لئو تولستوی

جماعت گوسفندان

در چشم یک گله‌ی گوسفند، گوسفندی که چوپان هر شب به درون حصاری خاص هدایت می‌کند و علوفه‌ای خاص به آن می‌خوراند و دو برابر بقیه فربه‌اش می‌کند لابد نابغه است... 

اما کافی‌ است که این گوسفندان دست از این باور بردارند که هر آنچه بر سر آن‌ها می‌آید فقط برای تحقق هدف‌هایی است که در تصور گوسفندانه‌اشان می‌گنجد، کافی است قبول کنند که آن‌چه بر آن‌ها واقع می‌شود ممکن است در راه هدف‌هایی صورت گیرد که درک آن‌ها در دسترس ذهنشان نیست، آن‌وقت ارتباط و منطق موجود در آن‌چه بر سر گوسفندِ پروارشده آمده است بر آن‌ها روشن می‌شود. اگر نتوانند بفهمند که گوسفند به چه منظور پروار می‌شده است دست‌کم خواهند دانست که آن‌چه بر سرش آمده بی‌حساب نبوده است و احتیاجی به ابداع مفاهیم تصادف و نبوغ نخواهند داشت.

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۹

تاریخِ طبیعیِ دین | دیوید هیوم


هر قومی خدایی گماشته بر سر خویش دارد

هر قومی خدایی گماشته بر سر خویش دارد. هر عنصری به سرپنجه‌ی نیرو یا کارگزاری نادیدنی گرفتار است. مملکتِ هر خدا از مملکت خدای دیگر جداست. کارهای ایزدی یگانه نیز همیشه مسلم و به یک روش نیست. امروز نگهدار ماست و فردا ما را بی‌پناه می‌گذارد. نیایش‌ها و نیاز کردن قربانی‌ها و برگزاردن آئین‌ها و رسوم اگر خوب انجام گیرد او را با ما بر سر مهر می‌آورد و اگر بد به جای آورده شود، مایه‌ی خشم او می‌گردد. و نیک‌بختی‌ها و سیه‌روزی‌هایی که در میان آدمیزادگان دیده می‌شود همه فراز آورده‌ی آنهاست. 

از این رو می‌توانیم نتیجه بگیریم که میان همه‌ی ملت‌هایی که مشرک بوده‌اند نخستین عقاید دینی و خداباوری نه از ژرف‌بینی در آثار طبیعت بلکه از نگرانی درباره‌ی رویدادهای زندگی و از بیم‌ها و امیدهایی که اندیشه‌ی آدمی را به تکاپو می‌انگیزد سرچشمه گرفته است.