یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۹

باختن یک عشق، یافتن یک زندگی | سوزان جفرز


درمانِ دردِ جدایی/ ما فکر می‌کردیم

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ، ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ... 
ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتيم.
ما فکر می‌کرديم مرد بايد قوی باشد و از زن مراقبت کند؛ نمی‌دانستيم قرار است که ما از يکديگر مراقبت کنيم.
ما فکر می کرديم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشيم بی‌وفايی است؛ نمی‌دانستيم بيش از حد به حريم يک‌ديگر وارد شدن چقدر می‌تواند خفقان‌آور باشد.
ما فکر می‌کرديم وقتی طرفِ مقابل رشد کند، تهديدی برای ديگری است؛ نمی‌دانستيم هر کدام آن‌قدر خوب هستيم، که احساس تهديد شدن نکنيم.
ما فکر می‌کرديم هر کس درخواستِ کمک کند ضعيف است؛ نمی‌دانستيم همه به کمک نياز دارند.
ما فکر می‌کرديم پول ما را ايمن می‌کند؛ نمی‌دانستيم که امنيت يعنی بدانيد که می‌توانيد زندگيتان را بسازيد، و در کنارش ماديات هم قرار دارد.
ما فکر می‌کرديم ديگری به ما عشق نمی‌ورزد؛ نمی‌دانستيم که ما عشق او را احساس نمی‌کنيم و نمی‌پذيريم. 

او گمان می‌کرد من خوشحالم نمی‌دانست چقدر ترسيدم. من گمان می‌کردم او خوشحال است؛ نمی‌دانستم چقدر ترسيده است. 
ما نمی‌دانستيم... ما فقط نمی‌دانستيم... خيلی چيزها بود که نمی‌دانستيم... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرتان درباره این پست را به اشتراک بگذارید.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.