عاشقانههای باستانی
عاشقانههای باستانی یک:
زمین سبز و آسمان آتشین: چه میدانی که دیدنیهای روی زمین قشنگتر از نادیدنیهای توی آسمان نیستند؟ بیا برای مدتی کوتاه بجای اینکه ما به شماها و ماوراءالطبیعهها و مذهبها و تاریخهای خودساختهاتان اعتقاد داشته باشیم، تو به ما «انسانها» اعتقاد داشته باش. باور کن ما خیلی چیزها داریم که شماها هیچگاه نداشتهاید. بیا بجای اینکه سفیر آسمان بر روی زمین باشی، سفیر زمین در آسمان باش. بیا زیباییها را از زمین سبز و سرودخوان به آسمان خاموش و آتشین ببر.
عاشقانههای باستانی دو:
آنروز که خدا گم شده بود: آنروز ما شاد بودیم/ چون خدا گم شده بود/ و هیچکس او را نمییافت. (با تأثیر و الهام معکوس از کتیبه هیتیایی «خدای گمشده»).
بر فراز موجهای برافراشته: ای محبوب من!/ ای مهربان من!/ به محبتت مرا گرما بخش/ به مهربانیات مرا یاری کن/ دستانت را به من ده تا دور سازیم آن آورندگان دردها را/ ای محبوب من!/ تنها تویی که میدانی راز مرا/ تنها تویی که میدانی چگونه روح من میگرید از درون/ تنها تویی که میدانی چگونه دل من میپژمرد از دلتنگیها/ تنها تویی که میدانی چگونه رنجها چون ابرهای توفان زا مرا در بر گرفت/ و تنها تویی که میدانی من خواهم ماند!/ و تویی که میدانی من در دل امواج به پیش میروم/ از توفانها میگذرم/ برمیخیزم/ میایستم بر فراز موجهای برافراشته/ من برمیخیزم/ و از هر طرف پرتوهای درخشان برمیخیزند. (با الهام و تأثیر از سرود مانوی «اَنگَدروشْنان» یا ستارگان خوشبختی به زبان سُغدی).
عاشقانههای باستانی چهار:
آنگاه که نه هستی بود و نه نیستی: آنگاه که نه هستی بود و نه نیستی/ آنگاه که نه آسمان در آن بالا بود و نه زمین در این پایین/ آنگاه که نه زندگی بود و نه مرگ/ آنگاه که نه روز بود و نه شب/ آنگاه که نه روشنایی بود و نه تاریکی/ آنگاه که نه خدا بود و نه خدایان/ آنگاه که هیچ نبود و «هیچ» هم نبود/ آنگاه… آه! آنگاه… یک ذره کوچک نور تابیدن آغاز کرد. (با الهام و تأثیر از سرودهای آغازین ریگودای هندوان).
عاشقانههای باستانی پنج:
ترا ای زن سرزمین من: نامت را نمیدانم، و نیز نام دخترانت را/ تبارت را نمیدانم، و نیز قصه رنجهایت را/ اما میدانم زنی بودی چونان همه زنان به زنجیر کشیده شده جنگ/ با همان قصهها و غصههای مکرر تاریخ/ ترا ندیدم، اما چشمان تاریخ ترا در کنار تختجمشید دیده است/ آنگاه که مردان آزادیخواه را بر تیرهای مفرغین مینشاندند/ آنگاه که به نام خدایان صدای استقلال خواهی را خفه میکردند/ در همان نزدیکی، در آن بازار مشهور بردهفروشان/ ترا در برابر چشمان دلالان و سربازان هخامنشی بر روی سکو بردند/ ترا ای زن سرزمین من و آن دو دختر کوچک و نازنین ترا/ ترا ندیدم، اما چون ترا بسیار دیدم/ میخواهند دیده نشوی، میخواهند فراموش شوی/ میخواهند سرگذشت تو با همه رنجها و عاشقانههای بر باد رفتهات قربانی شود/ ترا و دخترانت را فروختند به بهایی اندک/ و هنوز نیز میفروشند به بهایی اندکتر. (با الهام و تأثیر از لوحهای هخامنشی که در آن گزارش شده یک زن اسیر همراه با دو دختر خردسالش در بازار بردهفروشان مجاور تختجمشید به بردگی فروخته شدند).
عاشقانههای باستانی شش:
آنروزها که ترس نبود: آنروزها، آنروزها/ آنروزها که مار نبود، عقرب نبود/ آنروزها که کفتار نبود، شیر نبود/ آنروزها که گرگ نبود، پلنگ نبود/ آنروزها که ترس نبود، فرار نبود/ آنروزها که آدمیان به درندگان نمینازیدند/ آنروزها که چندین زبان بود، چندین دل نبود/ آنروزها که چندین زبان و یک دل بود، یک زبان و چندین دل نبود/ آنروزها که گرم بودند دستها، داغ بودند نگاهها/ آنروزها که آدمیان از هم جلو نمیزدند، با هم جلو میرفتند/ آنروزها که کسی جهانگشای فرستاده خدا نبود/ آه! آنروزها که یکی بود و یکی نبود/ آنروزها که سرزمین ما در آسایش بود، در سرزمین ما فراوانی بود؛ آنروزها که مردم سرزمین ما دستهایی داشتند که به هم فشرده بود. (با الهام و تأثیر از یک کتیبه سومری در بینالنهرین و متعلق به هزاره سوم قبل از میلاد).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرتان درباره این پست را به اشتراک بگذارید.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.